حالت و چگونگی شوخ چشم. بیشرمی. بی آزرمی. بی حیائی. خیره چشمی: بی زر و سیمی ای برادر از آنک شوخ چشمیت نیست چون عبهر. سنائی. آنکه... شوخ چشمی سپهر غدار دیده بود... سبک روی به کار آورد. (کلیله و دمنه). وگر شوخ چشمی و سالوس کرد الا تا نپنداری افسوس کرد. سعدی. شنیدم که سر از فرمان ملک باززد و حجت آوردن گرفت و شوخ چشمی کردن. (گلستان). ، تجاسر. تهور. بی باکی: شوخ چشمی بین که میخواهد کلیم بی زبان پیش شمع طور اظهار زباندانی کند. صائب. ، الحاح. اصرار. تعصب. عناد
حالت و چگونگی شوخ چشم. بیشرمی. بی آزرمی. بی حیائی. خیره چشمی: بی زر و سیمی ای برادر از آنک شوخ چشمیت نیست چون عبهر. سنائی. آنکه... شوخ چشمی سپهر غدار دیده بود... سبک روی به کار آورد. (کلیله و دمنه). وگر شوخ چشمی و سالوس کرد الا تا نپنداری افسوس کرد. سعدی. شنیدم که سر از فرمان ملک باززد و حجت آوردن گرفت و شوخ چشمی کردن. (گلستان). ، تجاسر. تهور. بی باکی: شوخ چشمی بین که میخواهد کلیم بی زبان پیش شمع طور اظهار زباندانی کند. صائب. ، الحاح. اصرار. تعصب. عناد
گستاخ و بی ادب. (ناظم الاطباء). بیشرم. بی آزرم: غمی گشت و بگذاشت دریابخشم به فرزند گفت ای بد شوخ چشم. فردوسی. اگر سرد گویم بر این شوخ چشم بجوشد دلش گرم گردد ز خشم. فردوسی. من این دو لفظ مثل سازم از کلام عوام به وقت آنکه ز هر شوخ چشمم آید خشم. خاقانی. امروز شوخ چشمان آسوده خاطرند من شوخ چشم نیستم ای کاش هستمی. خاقانی. و سپهر شوخ چشم غدار چشم زخمی رسانید. (سندبادنامه چ استانبول ص 245). بسکه بودم چون گل نرگس دوروی و شوخ چشم باز یکچندی زبان در کام چون سوسن کشم. سعدی. که ای شوخ چشم آخرت چند بار بگفتم که دستم ز دامن مدار. سعدی. طزع، شوخ چشم شدن. طسع، شوخ چشم شدن. (منتهی الارب) ، زیبا. عشوه گر: بخندد بگوید که ای شوخ چشم ز عشق تو گریم نه از درد و خشم. فردوسی. از که آمختی نهادن شعرها ای شوخ چشم گر به رستۀ عاشقان هرگز نبودی آشنا. عسجدی. و گل سرخ روی سبزقبا شوخ چشم رعنا... مجاورت خار موجب ننگ و عار نمیشمرد. (سندبادنامه ص 184). شوخ چشم از سر بهانه نرفت تیر بر چشمۀ نشانه نرفت. نظامی. پسری شوخ چشم و کشتی گیر شوخ چشمی که بگسلد زنجیر. سعدی. ساقیان سیم ساق و شاهدان شوخ چشم عاشقان خوش نفس جان پروران خوش نشین. ؟ (از ترجمه محاسن اصفهان ص 32). ، گستاخ. جسور. بی باک. ماجن. (منتهی الارب) : دیدم همه طپان و بی آرام و شوخ چشم او باز آرمیده و پرشرم و کش خرام. سوزنی. کو دشمن شوخ چشم بی باک تا عیب مرابه من نماید. سعدی
گستاخ و بی ادب. (ناظم الاطباء). بیشرم. بی آزرم: غمی گشت و بگذاشت دریابخشم به فرزند گفت ای بد شوخ چشم. فردوسی. اگر سرد گویم بر این شوخ چشم بجوشد دلش گرم گردد ز خشم. فردوسی. من این دو لفظ مثل سازم از کلام عوام به وقت آنکه ز هر شوخ چشمم آید خشم. خاقانی. امروز شوخ چشمان آسوده خاطرند من شوخ چشم نیستم ای کاش هستمی. خاقانی. و سپهر شوخ چشم غدار چشم زخمی رسانید. (سندبادنامه چ استانبول ص 245). بسکه بودم چون گل نرگس دوروی و شوخ چشم باز یکچندی زبان در کام چون سوسن کشم. سعدی. که ای شوخ چشم آخرت چند بار بگفتم که دستم ز دامن مدار. سعدی. طزع، شوخ چشم شدن. طسع، شوخ چشم شدن. (منتهی الارب) ، زیبا. عشوه گر: بخندد بگوید که ای شوخ چشم ز عشق تو گریم نه از درد و خشم. فردوسی. از که آمختی نهادن شعرها ای شوخ چشم گر به رستۀ عاشقان هرگز نبودی آشنا. عسجدی. و گل سرخ روی سبزقبا شوخ چشم رعنا... مجاورت خار موجب ننگ و عار نمیشمرد. (سندبادنامه ص 184). شوخ چشم از سر بهانه نرفت تیر بر چشمۀ نشانه نرفت. نظامی. پسری شوخ چشم و کشتی گیر شوخ چشمی که بگسلد زنجیر. سعدی. ساقیان سیم ساق و شاهدان شوخ چشم عاشقان خوش نفس جان پروران خوش نشین. ؟ (از ترجمه محاسن اصفهان ص 32). ، گستاخ. جسور. بی باک. ماجن. (منتهی الارب) : دیدم همه طپان و بی آرام و شوخ چشم او باز آرمیده و پرشرم و کش خرام. سوزنی. کو دشمن شوخ چشم بی باک تا عیب مرابه من نماید. سعدی